Sunday, September 9, 2007

زندگي نو

زندگي نو را چند روز پيش تموم كردم.نصفه آخرش را كنار يك بركه كوچك ،غورباغه ها غور غور كردند و من "زندگي نو" را تموم كردم. داستان پاموك چيزي شبيه زندگي نو ما ايراني هاست كه شيفته اش شديم ولي توش جا مونديم.همونجور كه پاموك ميگه راستي چرا ريل گذاري قطار ديگه ادامه پيدا نكرد؟راستي چرا هنوز تو ايران قطارها لك لك ميروند؟اما پاموك عاشق اتوبوسه عاشق حركت، و زندگي نو يعني حركت.تونمايشگاه كتاب،با ارسلان فصيحي مترجمش حرف زدم." نام من قرمز" را هم تا چند فصلش را ترجمه كرده اما اونطور كه آقاي حسين زاده ناشرش مي گفت گويا سنگين ترند كه به دست ارشاد نسپارند.
داشتم مي گفتم با صداي قورباغه و داخل حس سير و سفر، كتاب خوندن اون هم داستاني دارد.مي دونيد كه دريا و طبيعت ما هم تفكيك جنسيتي دارد.خوب حرفي نيست اينم روي چيزاي ديگه.اما همين محدوده جنسيتي تمتع از طبيعت هم باز قيد و شروطي دارد بايد ببينيد كي پرده ها را مي ندازند پايين و خانوما مجازند به آب بزنند و از اون جا كه چندان مقوله تفريح و خوشي تو ايران سكه نيست عطاشو به لقاش مي بخشيد و ترجيح مي ديد تا اون جا كه طبيعت بكر از بخشنامه و قيد و بند در امانه بهش پناه بياريد.دست آخرم كتابتونو از تو كوليتون در بياريد كه همين انگار بهترين خوشيه.اتفاقا همون موقع داشتم به تجربه هاي متفاوت زندگي و درك زندگي در اين جهان بزرگ فكر مي كردم.يك دوست ايرلندي دارم كه فقط كتاب تخصصي كارش و رشته تخصصيش را مي خونه.نمي شه در مورد فلان مباحث روشنفكري يا فلان نحله فكري و فلسفي و سياسي باهاش زياد حرف زد اما در عوض حس مي كني اين آدم چه نگاه عميقي به زندگي دارد.مي دونيد فرق ما با اونا چيه؟ اونا بيشتر از اينكه با حرف زندگي، سرو كله بزنند با خود زندگي سرو كله مي زنند.حالا در عوض يك دوست فيلسوف ماب وطني دارم.به همه چي ميگه تصوره اين يك تصويره.يعني همه فكت هاي دوروبرش را تصوير مي دونه و با اين تصوير فقط گيج مي خوره.
مقدمه طاعون كامو را اگر بخونيد دقيقا اين تجربه را به لطيف ترين وجهي گفته اينكه نيازمنديم نورآفتاب و وزش باد به صورتمون بخوره، نيازمنديم از زندگي پر وخالي شويم.وشايد همين هم گره كار ماست.بخشي اصلا نمي خواند و بخشي فقط سر در گرو كلمه است.اما فرصت تجربه زندگي و مطالعه كتاب هستي، با تمام خوشي ها و زشتي هايش ،آدم هايش،رنگهايش،زيباييها، سر مستي ها ورنج هايش...كمتر چيزي است كه خودمان را در جذبه اش بيابيم.و براي خنده هم كه شده به يك مثال دست پايينتر پايان دهم.زني سالخورده درفاميل داشتيم كه همسرش جزو حلقه روشتفكران دهه 30 و 40 بود.هميشه مي گفت روشنفكرها بدترين شوهرها هستند.اون اينو با انزجار مي گفت شايد چون همسر روشنفكرش هيچگاه زندگي نكرده بود،هيچگاه آدمها را نشناخته بوداماحقا كه خيلي كتاب خونده بود.

No comments: