Monday, November 12, 2007

سفيد نپوشيد

امروز پس از مدتها مي نويسم.چند روز پيش فيلمي از امير كاستاريكا خريدم"وقتي پدر براي كاررفته بود"البته هنوز آن را نديده ام جون يكي از دوستان پيشدستي كرد و به امانت گرفت.ديروز گفتم اگر فيلم را ديدي بياور.گفت ارزش ان را داشت كه فقط در يك سال يك فيلم ببيني وچنين فيلمي باشد.پرسيدم:"چطور؟"گفت:يك جامعه كمونيستي را مي گفت.خيلي شبيه خودمان بودند.آنقدر كه روح را در مردم مي كشند و مردهايشان به جاي زندگي به لودگي خو مي گيرند و زنهايشان هم..حرفش را بريدم شايد بايد خودم ببينم.
اما امروزاز دفتر تازه تاسيس حراست صدايم كردند.به محض ورود سر تا پايم را با نگاهي آزار دهنده كاويدند و بفرمايي زدند كه كمي دورتر بنشينم.راستش من عادت به آرايش در اوقات كار ندارم.آدم فشني هم نيستم.منتظر ماندم.آنها به من گفتند.مانتو استخوانيم را نپوشم.شلوار كرم نپوشم.چون اينها زننده است.اگر تا بحال ديوار كجي در اين موسسه بوده بايد درست شود.خنده ناقصي كردم و گفتم پس بايد نصف بيشتر لباسهايم را ديگر نپوشم.انها گفتند بايد يكدست پوشيد.بايد بايد..
هر پاسخي بي فايده است.او تازه وارد است، مامور است اما نمي دانم كه آيا معذور هم هست يا نه. در چنين اوقاتي نمي دانيد به چه چيزي بايد فكر كنيد.آيا اصلا جايي براي فكر درمزرعه بايدها وجود دارد؟