Saturday, September 29, 2007

هيجان يك فواره

بگذريم از روتين نچسب خبرهاي سياسي و سفر و سفرنامه هايي كه اين روزها حسابي داغ است..اما فارغ از همه اينها پنجشنبه رفته بوديم پارك جمشيديه.پارك جمشيديه يا پارك سنگي همون پاركيه كه تفريحگاه يا شكارگاه فرح بوده بعدا به خبرنگاري به نام جمشيد ميرسه بعدا هم ارث مي رسه به ما يعني فرزندان انقلاب كه حداقل براي برنامه آخر هفته آن هم در ابر شهر تهران كه تمركز امكانات و همه چيز در آن است خرده جايي براي اندكي تفريح وجود داشته باشد.حالا بقيه شهرها ديگه خودشون مي دونند وجوونهاشون كه براي آخر هفته چيكار كنند.حالا خدا خير بدهد يكي از آبپاش هاي خودكار پارك را كه خراب بود وهر بار در حين چرخيدن از مسير مشخصش منحرف مي شد و تا حدودهفت هشت متري هركي از پياده رو رد مي شد را خيس مي كرد .خلاصه اين شده بود وسيله اي براي تفريح و خنديدن و هيجان مردم مخصوصا جوانترها.يك عده با انواع شگردها مي خواستند از شر اين آابپاش فرار كنند ولي آبپاش كه يك حركت سريع دوراني داشت .غافلگيرشان ميكرد.عده اي هم را هل مي دادند.يك سري به هم مي خنديدند.راستش گويا غنيمت خوبي براي ملت شده بود كه از بركت خرابي يك فواره، هيجان دست نخورده اي كه هفته پشت هفته فقط در ترافيك حجيم تهران ممكن است به كار بيايد را صفايي بدهند.
آخر هفته ها يا تعطيلات ايراني واقعا دنيايي است.البته مجبور نيستيد زيادراه دوري برويد همه مي دانند يا بريم بيرون يك چيزي بخوريم يا بريم با ماشين دوري بزنيم.اوج لذت پولدارها هم اين است كه با پرادو وليعصر و جردن را پايين بالا برند يا روبروي پارك ملت وايسند آبميوه بخورند.ويلا يا مهموني هم كه يك چيز شخصي و محدود است اما براي قاطبه مردم همين است.بي پول تر ها هم مي بينيد خانوم و بچه ها را ترك موتور سوار كردند از يك مهموني شبانه بر مي گردند.
جامعه اي كه در ركود است صنعت سرگرمي هم ندارد.هيجان شاد نمي شناسد.تنوعي در كنسرت و تئاتر و سينما و...نيست.هر كس بايد فكر گليم خودش باشد.دوباره و دوباره بريم يه چيزي بخوريم يه دوري بزنيم.خدا بيامرزد پدرهر چي آبميوه هر چي پيتزا هرچي خيابون تو تهرانه و ايندفعه هر چي فواره خرابه.

Wednesday, September 26, 2007

كاش اين ولوله نصيبمان نبود

من هم دانشگاه كلمبيا را مستقيم ديدم و شنيدم،هرروز خبرنگاران پشت به پرچم هاي حدود 200 كشور مهمان اجلاس سازمان ملل از داغترين خبرها مي گويند.اما اين روز ها من فكر مي كنم كاش اسم كشور من تيتر داغ روزنامه هاي آمريكايي نبود كاش نيوز ويك يا تايمز چيزي در مورد ايران نمي نوشتند.كاش رييس جمهور كشورم در هيچ دانشگاهي حتا كلمبيا سخنراني و پرسش پاسخ نداشت.كاش همه منتظر نطق نماينده كشور من نبودند.كاش دوربين ها روي جايگاه ايران در مجمع زوم نمي كردند.كاش هيچ خبر نگاري براي مصاحبه با رييس جمهور به ايران نمي امد.كاش
كاش كشور من هم مثل سوييس يا نيوزلند يا سوئد روي تيتر اخبار نبود.كاش مثل سوييس حتا كسي نمي دانست اسم رييس رييس جمهور كشور من كيست.كاش مثل نيوزلند مردم فقط براي جستجوي برنامه تعطيلاتشان به كشور من مي آمدند.كاش فقط مثل كانادا براي تحصيل و اقامت اسم كشورم را مي آوردند.كاش فقط مثل لوكزامبورگ براي نمايشگاههاي فرهنگي اقتصادي اسم كشورم را مي فهميدند
كاش مثل ژاپن فقط اسم كشورم روي ليبل محصولات درجه يك الكتريكي و خانگي مي خورد.كاش اسم ايران روي هيچ خط خبري نمي آمد.كاش كسي نمي گفت اهه تو از ايراني؟!!ا

Wednesday, September 19, 2007

بازي وطن

بچه ها مي گويند بازي وطن،راستش واقعا هم وطن يك بازي است.تا وقتي كه به كار نمي آيد در بازي امت واحده مي افتي و وقتي بازي عوض مي شود بايد وطن وطن كني مبادا كه از چنگت در برود
اما به نظر من در هر سرزمسني كه شما احساس خوشبختي كنيد همان جا وطن شماست حال ميماند حس شما از خوشبختي چه باشد

Sunday, September 9, 2007

اسباب كشي

يكي از دوستام هميشه داستانهاي ايراني را مي خريد وداستانهاي خارجي را قرض مي گرفت و مي خواند.استدلالش هم اين بود كه بايد به نويسنده هامون كمك كرد.اما تجربه نشان داد انگار به توليد كننده ايراني در بخش اينترنت نمي شه كمك كرد.تجربه استفاده از وبلاگ ايراني راستش كلافه كننده است.غير از اشكالات سيستم كه هست.امنيت هم نداريد يك روز فيلتريد يك روز ميلتون دست اينو اونه.
پس مجبوريد دست آخر عطاي جنس ناخوش وطني را به لقاش ببخشيد.از اين به بعد همين جا...

من نميام

هفته پيش ساركوزي مهمان خانوادگي بوش بود اما فكر نكنيد آن خنده هايي كه نخست وزير تازه به دوران رسيده روي قايق تفريحي بغل د ست بوش تحويل عكاسها مي داد خيلي هم از ته دلش بود.چون خانم ساركوزي در آخرين لحظات اعلام كرد كه تصميم گرفته دست بچه ها را بگيرد و دراين مسافرت تگزاسي شركت نكند.حالا اينكه قبلش چه جر و بحثي در خانه ساركوزي بر پابوده ، معلوم نيست.
سيسيليا ساركوري بانوي جديد اليزه، همسر دوم ساركوزي است،سابقه چندان جالبي ندارد.يكي دو پرونده رسوايي موارد غير قانوني دارد.با اين حال به تازگي در پرونده آزادي پرستاران بلغاري در ليبي خوش درخشيد.حالا اينها به كناري كه خيلي هم شخصيت مهمي نيست.اما نسبت به قهر كردن اين خانم از مهماني بوش، راستش اولش خوشم آمد از اين كه به اين مي گويند به رسميت شناختن استقلال فكري آدمها.حالا فكر كنيد در يك فرهنگ سنتي چي مي گفتند.
اماراستش پشت اين حركات و ژست هاي امريكايي خيلي هم خبري نيست.به شكل سمبوليك،اين خانم مي تونست بره توي اون مهموني شركنت كنه و حرفشم بزنه.در حقيقت آدمها در دنياي سياست خيلي وقتها دچار نوعي حركات تبليغاتي از همين نوع سانتي مانتال فرانسوي مي شند.آنتي امريكايي بودن در اروپا نوعي ژست روشنفكرانه است ودر جهان سوم يك دشمن قديمي كه حس مبارزات ضد استعماري قرن پيش را دوباره احيا مي كند.شايد زير اين پرچم يك توافق ملي هم شكل بگيره.
اما به قول يك لرد انگليسي" در عالم سياست هيچ دوست يا دشمني به جز منفعت وجود ندارد"اين را احساسات سانتي ماليست خانم سيسيليا شايد نداند اما همسرش ولو اينكه اصلا هم دوست داشتني نباشد خوب فهميده.

تسكيني نيست

يادم افتاد كه یکی از دوستانم مي گفت وقتي در يك چالش سخت افتاديد وقتي در يك كشاكش در يك گذار سخت افتاديد محلي براي ارامش پيدا كنيد اين چيز، حكم يك مسكن را دارد لختي روحتان به فراموشي ميرود به آسايش. اين مكان، اين چيز مي تواند متفاوت باشد ازهنر تا مذهب تا يك رابطه انساني.يا مثلا مي تواند از يك سجاده تا يك موزيك تا رقص تا خيلي چيزها باشد كه هر كس به مرور قلق روح خود را مي فهمد.
يادمه چندي پيش برنامه اي از زندگي خصوصي "سپ بلاتر" رييس فيفا مي ديدم. اتاقي را نشان داد ديوارهايش از مرمرو بسيار ساده بدون هيچ مبلماني، مي گفت هر وقت دلش بگيرد يا احساس خستگي روحي كند به اين مكان مي ايد چون اعتقاد دارد وقتي شما همه روح يا معنويت خود را برا ي مدتي به يك مكان مي اوريد به ان مكان برا ي هميشه روح مي دهيد و انجا مي شود منبع آرامش.سپ لختي در انجا قدم مي زد رها مي شد و دوباره به دنياي پر جنجال فوتبال بر مي گشت.
مسلما ديدار مردي كه او را دوست داشته بوديم از او انتقاد كرده بوديم او را پذيرفته بوديم وگشايشگر بسياري از مفاهيم دانسته بوديم لختي حكم يك مسكن را داشت.هنگامي كه گردكان پلكان ان خانه حتما مصادره اي كه حالا رحل اقامتي به هديه به رييس جمهور 2 سال پيش بود، راچرخيدم گوياآن8 سال دور چرخيد و چرخيد.
حالا شما از حضوري كه براي لختي سكون و آرامش برگزيده بوديد بر مي گرديد اما چيزي براي فراموشي وجود ندارد وقتي حقيقت موجود به شدت عريان است.اينجاست كه ديگر مسكني وجود ندارد.

اعدام

كيشلوفسكي در يكي از 10 گانه هايي كه ساخته چهره خشن و متضرع اعدام را به تصوير كشيده.فيلمساز در صحنه هايي تلخ و كشدار، كشاكش بر سر ميراث يك قانون و وجدان آگاه انساني را بر سر بودن يا نبودن مساله اعدام به محكمه مي گذارد.حتا براي بيننده اين تصميم و كشاكش به شدت دروني مي شود كه آيا بايد اعدام يا نبايد؟ اما اين فيلمساز دوران اختناق كمونيستي و سالهاي سياه اروپاي شرقي براي محكومين به اعدام خود ناله و گريه نمي كند.حرف بر سر اين است كه آيا بايد علت را به دار كشيد يا معلول را؟آيا با بر دار شدن اين جاني، آن دزد، آن تبهكار، آن.. قتل و فحشا و جنايت نيز ريشه كن خواهد شد؟ آيا اين مرد، اين پسر، آن زن ريشه اصلي جرم و جنايت است؟ و اين كه چگونه انساني به هر نام و عنواني مي تواند اين حق را به خود بدهد كه جان انساني ديگر را به اين راحتي بگيرد او را به لرزش و ادرار و زمين بوسي بكشاند كه جاني كه روزي از يك انسان نگرفته است را امروز بايد از انساني كه مشخص نيست چقدر از او بهتر است تمنا كند.شايد همانگونه كه داستايوفسكي مي گويد:"بسياري از ما جنايت نمي كنيم چون، جرات آن را نداريم. نه اينكه به اين آگاهي رسيده باشيم" ما نمي دانيم شايد آن كه به دارآويخته مي شود وآن كه به دار ديگري را مي آويزد هر دو مجرمند. غافل از آنكه عدالت، پنجه در حلقوم جرم و ريشه هاي محكم آن مي اندازد نه بر گردن آن فلك زده اي كه خود قرباني نا بسامانيهاي محيط است.

زشت و زيبا

فرانسيس هريسون 3 سال پيش به عنوان خبرنگارbbc به ايران امد و حالا وداعنامه اي در پايان ماموريتش نوشته است.همسرش ايراني است و حتا در اين مدت چهره اش هم شبيه ما شده بود.وقتي به ايران آمد اخرين روزهاي اصلاح طلبان بودو خودش نوشته كه اصلاحات با تصوري كه از تغيير داشته خيلي متفاوت بوده همانطور كه حالا كه مي رود با 3 سال پيش خيلي متفاوت است.در مهماني خدا حافظي كه برگزار كرده بسياري از كساني كه در بخش هاي اداري در اين مدت در جريان كارهاي او بوده اند از ترس انگ جاسوسي شركت نكرده اند.او نوشته كه خيلي وقتها از مصاحبه هايي كه داشته احساس عذاب وجدان مي كرده وقتي يكبار مادر يك دانشجو به او مي گويد "چرا شما اينجاييد؟ او بچه دارد و تازه از زندان ازاد شده"
وقتي به فرهنگ ايراني مي رسداز اين مي گويد كه ايراني ها هرچيز را مستقيم نمي گويند و اين برا ي يك خارجي در ابتدا نا اشناست.ازيك مهماني مي گويد كه زنان ترانه اي در وصف مرغي كه بال و پرش بسته بوده مي خوانده اند بدون اينكه از ترس اغوا شدن مردان بتوانند آن را دربين عموم بخوانند.اما بعد مي گويد شايد اين زنان از سر تا پا در پوشش سياه باشند اما همان كساني هستند كه گاهي خيمه اقتصاد خانواده بر دوش آنها ايستاده.شايد برخي كاركنان دولتي با شما با پررويي حرف بزنند اما ايراني ها در خانه به شدت با يك غريبه مبادي آدابندو ادبي كه انها رعايت مي كنند به شدت زيباست.نسل جوان آنها پيتزا مي خورند يا به موسيقي رپ گوش مي دهنداما به شعر و غذاي ايراني و زبانشان به شدت احترام مي گذارند(البته خودمانيم كه خيلي هم جوانترها به اين چيزها محل نمي گذارند) ودر نهايت معتقد است كه 3 سال در ايران بودن اورا شستشوي مغزي داده.او به اين باور عميق رسيده كه ايراني هابه بهترين روش در دنيابرنج رامي پزند،زنان ايراني زيباترين زنان دنيا هستند و رايحه رزهاي ايراني شيرين ترين است،اگرچه زشتي چهره سياست همه جا پخش باشد.اين ايراني است كه او ميخواهد آنرا در سينه حفظ كند اگرچه با رفتن او كم كم رنگ مي بازد.

زندگي دنگي

البته اين استراق سمع نيست. ناخودآگاه مكالمات روزانه شهروندان ،برشي از اوضاع و احوال زندگي اجتماعي تا سياسي ماست.من در حال و هواي خودم و كنار آمدن با هرم گرماي ورودي به تاكسي بودم كه فقط حس كردم يك نفر گويا دخترخانمي سوار شد. همانطور كه داشت ادامه مي داد حالا شما هم خودتان جوابهاي آنسوي خط را راحت مي توانيد حدس بزنيد:"- نه بابا چيزي پيدا نكردم- فردا با هم برويم بهتر است-خوب امشب بخون امشب كه وقت داري"بعد كم كم صداش بلندتر شد"ببينم يعني تو نبايد بتوني براي خانومت يك ساعت وقت بگذاري-اصلا الان كجايي-همش بيرون بيرون-اين بيرون كجاست- باشه پس هروقت رسيدي يك زنگ بزن"
حالا اينو داشته باشيد.كمي بعدصداي مردي از صندلي جلويي شنيده مي شدولي راستشو بخواهيد من از اين يكي ديگه كاملا فارغ بودم ولي در حاليكه از قضا ترافيك خيابون خيلي روان بود، آنقدر كه باد يكسري زلفاي منو توپيشونيم پريشون كرده بود و اصلا حال پس زدنشون را هم نداشتم، شنيدم همون آقا مي گه:"نه نميدوني چه ترافيكيه وحشتناك وحشتناك- واقعا نمي دونم كي برسم- نمي دونم چرا اينقدر شلوغه"و من يكدفعه ناخوداگاه برگشتم ببينم اين صدا از كيه كه دروغ به اين شاخداري داره ميگه.نيمرخش با سامسونتش به تكنو كراتهاي خيابوناي نيمه بالا شهري مي خورد.خلاصه اينجا ديگه مجبور شدم زلفامو از روي چشام پس بزنم و كمي بچپونمشون زير مقنعه،امان از دست باد بي موقع.
داشتم فكر مي كردم وقتي نمي تونيم يا نمي خواهيم يا بلد نيستيم وظايفمون را در قبال هم انجام بديم،وقتي فيزيولوژي نيازهاي همديگرو نمي شناسيم،وقتي نمي دونيم معني باهم بودن چيه،اصلا چرا ما آدمها ميريم سراغ همديگه؟ چرا بيشتر آدما عادت دارند دنگي زندگي كنند؟ يا شايدم فقط يك لحظه عشقشون مي گيره اما هيچ شناختي از كارهاي كه توي زندگيشون مي كنند، ندارند.ازدواج مي كنند چون اصلا نمي دونند يعني چه،عاشق مي شند ولي اصلا نمي دونند يك زن يعني چي، مرد يعني چي. بچه دار ميشند اصلا نمي دونند اين چه مسئوليتيه.بعد كه توي اين ندونم كاريهاشون كه اصلا هم اراده اي براي بهبودش وجود نداره موندند شروع مي كنند به زير آبي رفتن، به بازي كردن و بازي دادن به اينكه يك نقش باطل را بازي كنند نه خودشون لذت زندگي را ببرند نه به كسي بچشونند.
شما هم يك روز به مكالمات روزانه شهروندان به رگه هاي كوتاه از پشت گوشي ها گوش بديد.نيمرخ جامعمون اونجا پيداست.عجيب كژ ومعوجه. خيلي بي سليقه طراحي شده.

زندگي نو

زندگي نو را چند روز پيش تموم كردم.نصفه آخرش را كنار يك بركه كوچك ،غورباغه ها غور غور كردند و من "زندگي نو" را تموم كردم. داستان پاموك چيزي شبيه زندگي نو ما ايراني هاست كه شيفته اش شديم ولي توش جا مونديم.همونجور كه پاموك ميگه راستي چرا ريل گذاري قطار ديگه ادامه پيدا نكرد؟راستي چرا هنوز تو ايران قطارها لك لك ميروند؟اما پاموك عاشق اتوبوسه عاشق حركت، و زندگي نو يعني حركت.تونمايشگاه كتاب،با ارسلان فصيحي مترجمش حرف زدم." نام من قرمز" را هم تا چند فصلش را ترجمه كرده اما اونطور كه آقاي حسين زاده ناشرش مي گفت گويا سنگين ترند كه به دست ارشاد نسپارند.
داشتم مي گفتم با صداي قورباغه و داخل حس سير و سفر، كتاب خوندن اون هم داستاني دارد.مي دونيد كه دريا و طبيعت ما هم تفكيك جنسيتي دارد.خوب حرفي نيست اينم روي چيزاي ديگه.اما همين محدوده جنسيتي تمتع از طبيعت هم باز قيد و شروطي دارد بايد ببينيد كي پرده ها را مي ندازند پايين و خانوما مجازند به آب بزنند و از اون جا كه چندان مقوله تفريح و خوشي تو ايران سكه نيست عطاشو به لقاش مي بخشيد و ترجيح مي ديد تا اون جا كه طبيعت بكر از بخشنامه و قيد و بند در امانه بهش پناه بياريد.دست آخرم كتابتونو از تو كوليتون در بياريد كه همين انگار بهترين خوشيه.اتفاقا همون موقع داشتم به تجربه هاي متفاوت زندگي و درك زندگي در اين جهان بزرگ فكر مي كردم.يك دوست ايرلندي دارم كه فقط كتاب تخصصي كارش و رشته تخصصيش را مي خونه.نمي شه در مورد فلان مباحث روشنفكري يا فلان نحله فكري و فلسفي و سياسي باهاش زياد حرف زد اما در عوض حس مي كني اين آدم چه نگاه عميقي به زندگي دارد.مي دونيد فرق ما با اونا چيه؟ اونا بيشتر از اينكه با حرف زندگي، سرو كله بزنند با خود زندگي سرو كله مي زنند.حالا در عوض يك دوست فيلسوف ماب وطني دارم.به همه چي ميگه تصوره اين يك تصويره.يعني همه فكت هاي دوروبرش را تصوير مي دونه و با اين تصوير فقط گيج مي خوره.
مقدمه طاعون كامو را اگر بخونيد دقيقا اين تجربه را به لطيف ترين وجهي گفته اينكه نيازمنديم نورآفتاب و وزش باد به صورتمون بخوره، نيازمنديم از زندگي پر وخالي شويم.وشايد همين هم گره كار ماست.بخشي اصلا نمي خواند و بخشي فقط سر در گرو كلمه است.اما فرصت تجربه زندگي و مطالعه كتاب هستي، با تمام خوشي ها و زشتي هايش ،آدم هايش،رنگهايش،زيباييها، سر مستي ها ورنج هايش...كمتر چيزي است كه خودمان را در جذبه اش بيابيم.و براي خنده هم كه شده به يك مثال دست پايينتر پايان دهم.زني سالخورده درفاميل داشتيم كه همسرش جزو حلقه روشتفكران دهه 30 و 40 بود.هميشه مي گفت روشنفكرها بدترين شوهرها هستند.اون اينو با انزجار مي گفت شايد چون همسر روشنفكرش هيچگاه زندگي نكرده بود،هيچگاه آدمها را نشناخته بوداماحقا كه خيلي كتاب خونده بود.
امروز چهارشنبه دوم خرداد است يك روز هم جمعه دوم خرداد بود.حالا اين دو، دوم خرداد با هم خيلي فرق دارند.واقعا نمي دانم بگويم ايكاش امروز هم جمعه دوم خرداد بود.اين اوج نوستالژي دردناك است كه فكر كني وقتي جمعه دوم خرداد بود براي اجراي حجاب اسلامي باتوم تو فرق خانومها نمي كوفتند سالها پيشش اول انقلاب به تظاهرات خانمهاي كه شعار داده بودند يا روسري يا توسري، انقلابي هاي آن زمان آجر پرت كرده بودند اما ديگر نه در روزي كه دوم خرداد جمعه بود.آن روز، وقتي دوم خرداد جمعه بود، اراذل و اوباشي كه هيچ كس نيست بگويد چرا اراذل و اوباش شده اند را آفتابه به دهن، دور شهر نمي چرخاندند. انگار كرامت انساني روزي كه جمعه دوم خرداد بود، شكل ديگري بود.فرق، فقط يك جمعه و چهارشنبه است اما نمي دانم چرااين دو روز انقدر متفاوتند. تقويم ايراني، چشم ديدن جمعه دوم خرداد را نداشت اما در عوض كاري كرد كه هر هفت روز هفته اي كه در گردش خورشيدي زمين به نام دوم خرداد بيفتد،سالي رو به جلوتر را به ياد آدمها نيندازد.تقويم ايراني با دوم خردادش لج كرد اما نمي دانست اين ترمز لجوجانه، از قانون اينرسي پيروي مي كند.وقتي به شدت ترمز مي كني به عقب پرتاب مي شوي.
سعي مي كنم حالا كه دوم خرداد، چهارشنبه است زياد درگير حس نوستالژي نشوم، زياد به تقويم ايراني فكر نكنم. سالهاي آينده تقويم هاي زيادي چاپ خواهد شدو شايد جمعه ها و چهارشنبه هايي كه در آن تقويم ها تيك ميزنيم ما را به نتايج معقولتري رسانده باشد، به آموخته هاي بيشتري.شايد ديگر به جمعه هاي قبلي اش حسرت نخوريم وفهميده باشيم كه اين يك سير است. وقتي دوچرخه سواري مي كني با درخت روبرو نمي شود لج كني با دست انداز صبوري ميكني . از ركاب زدن خسته نمي شوي و مي داني كه ركاب زدن پرواز كردن نيست. پس نمي پري و به لعنت و هوراي ديگران زياد از جا در نمي روي.
مي روي تا برسي. البته اگر بداني به كجا مي خواهي بروي واين را در آن جمعه اي كه دوم خرداد بود نه تازه به مسند وشهرت رسيده هایي، كه هياهوي بسيار براي هيچ مي كردند، مي دانستند و نه آن عوامي كه از چشمش به جاي مخش فرمان مي گرفت.

چراي گمشده

راستش اينكه آدم صبح اول صبح بزنه اونور تهران، اونم با يك راننده آژانس ملنگ بخواد بره تو يك دبيرستان دخترونه براي بچه ها از روزنامه نگاري حرف بزنه، خيلي هم روي دل آدم نيست.اما راستش تازگي ها خيلي دلم مي خواد با نسل جوونتر رابطه مستقيم تري بگيرم اونا واقعا جالبند بمب انرژي و تشنه دونستن.من انرژيشونو مي خوام ودرسته كه خيلي نمي دونم ولي چيزايي مي دونم كه شايد اونا كمتر بدونند.خلاصه بنا به دعوت مدير، من بايد از روزنامه نگاري براشون مي گفتم.اول ازهمه بايد مانتو روشنمو مي پوشيدم نمي خواستم خاطره بصري اونا سياه وگرفته از يك روزنامه نگار باشه و هرچند حدود ساعت 2 نصفه شب هلاك خواب بودم به هر مرگي بود مانتو سفيدمو اتو كردم.اما قبلش،در آخرين لحظات كه فكر مي كردم چي بگم ديدم بهتره چند تا فكت برجسته به جاي زياده گوييهاي رايج مي ارزه.خلاصه شبش يك مرور دوباره به ماجراي واترگيت كردم وبعد از 4ساعت خوابيدن صبح آلزايمر گرفته بودم اسم فالاچي يادم نمي مد. انقدر داوينچي و لوييچي كردم تا آخر فالاچي خودش از رو رفت اومد.
حالا يك سالن دختر سياه و سبز دبيرستاني،انگار همشون شكل هم بودند.هيچ تفاوت رنگي طفلكا نداشتند.من از تايمز و نيوزويك براشون گفتم از جنيفر لوپزهم موقع حرف نشريات زرد گفتم كه زياد خسته نشند.از مصباح زاده قبل از انقلاب واولين روزنامه رنگي كرباسچي،ازجنسيتي بودن مطبوعات دولتي و اينكه وقتي موقع جنگ عراق داوطلب رفتن به بغداد شدم مدير مسئول، خيلي عاقل اندر سفيه گفت:" ما ناموسمون را اونجا نمي فرستيم" و حتا اخيرا از جانشيناشون هم شنيديم كه براي دبير سرويسي اعتقادي به كار خانوما ندارند.اما گفتم دبير سرويس خارجي شرق يك خانوم بود. اما اينم گفتم تا يك خانوم پيشرفت مي كنه ميگن آهان با فلان رييس مرد با فلان سياستمدار ريخته رو هم. با اين حال نتونستم نگم بچه ها بخونيد،هر كار ديگه هم مي خواهيد بكنيد شيك بپوشيد، تفريح كنيد، ورزش كنيد، برقصيد، اما بخونيد چه بخواهيد بچه تربيت كنيد، چه رييس جمهور انتخاب كنيد، به دردتون مي خوره.من اونا رو با علامت بزرگ يك روزنامه نگار گذاشتم و اومدم با چراي هميشگي يك روزنامه نگار.
ولي باور كنيد برگشتنه وقتي راننده آژانس با راننده اتوبوس كورس گذاشته بودهر چي چرا بود يادم رفته بود اخه جوونك قبلا راننده آمبولانس بوده.
حالا خودمونيم ولي روزنامه نگاراي ما چقدر مي تونند بگن چرا؟